ماجرای سفری دور و دراز در کتاب «روزهایی که هنوز از آن سردر نمیآوریم»
کتاب «روزهایی که هنوز از آن سردر نمیآوریم» به قلم سید میثم موسویان از نشر جمال رمانی با مضمون عرفانی است، که میخواهد ما را از لایههای سطحی زندگی روزمره به عالم غیب و شهود ببرد. قحطی و عرفان مضمونهای اساسی این رمان است. گروهی چهار نفره از یک روستای خشکیده و قحطیزده با پیشنهاد یک جادوگر راهی سفری دور و دراز میشوند. آنها به جستوجوی نقشهای هستند تا راهی برای نجات روستایشان پیدا کنند. اما ماجرا به همین سادگی نیست. خراب شدن ماشین، گم شدن و حتی مرگ موانعی است که باید از سر بگذرانند. اما آیا این چهار نفر میتوانند به نقشه برسند؟ آیا درک خواهند کرد باغی که به آنجا رسیدهاند و کتابی که به دست آوردهاند، نقشهای است تا از گمگشتگی در جهان مادی رها شوند؟ آیا از نیت واقعی جادوگر آگاه خواهند شد؟
در بخشی از کتاب میخوانیم: «سکو محکمتر از این حرفها بود که گرگین بخواهد با کلنگی که از داخل پاسگاه پیدا کرده، خرابش کند. من یک گوشه قایم شده بودم، تا گرگین هوسش نگیرد که با کلنگ حرص سکو را سر من دربیاورد. گرگین کلنگ را تا آنجا که توانست بالا برد و زد به سکو. از سکو خرده سیمانها پرتاب شد، امّا یک آجر هم از آن درنیامد. گرگین همان طور که فحش از دهانش نمیافتاد، دوید طرف دری که سرکار دهقانی از آن ماشین را به حیاط پاسگاه میآورد و حالا قفل و زنجیر شده بود.
صدای ضربههای کلنگ به در و قفل هم بلند شد. درنگ درنگ. اگر سرکار دهقانی سر میرسید و این وضعیت را میدید، حتماً دست به اسلحه میشد و اولین کسی را که با تیر میزد گرگین بود و این منتهای آرزوی تمام اهالی روستاست».