علمی فرهنگی

روایت دلتنگی‌های ۹ خانواده شهید در کتاب «پری خانه ما»

کتاب «پری خانه ما» به قلم بهناز ضرابی‌زاده چاپ اول آن در سال ۱۴۰۳ از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این اثر شامل خاطرات نه خانواده شهید استان همدان است، که بیش از دو شهید تقدیم انقلاب کرده‌اند.  ضرابی‌زاده در این کتاب سراغ مادر، همسر، خواهر و برادر شهدا رفته تا قصه زندگی و رشادت آنها را به رشته تحریر درآورد. ضرابی‌زاده پیش از این آثار پرفروشی هچون «دختر شینا»، «گلستان یازدهم» و «ساجی» را روانه بازار نشر کرده است.

برادر بزرگتر، چاه من، به دنبال گنج، پری خانه ما، گلدان حسن یوسف، جوراب‌های رنگی، عزیزی، تاج گلی برای مادر و خانه‌ای در کوچه باریک از سر فصل‌های کتاب است.

ضرابی‌زاده در مقدمه کتاب نوشته: «نوجوانی‌ام در جنگ گذشت. آنچه از آن ایام به یاد دارم، خانه‌به‌دوشی و ترس از بمباران و به شهادت رسیدن همکلاسی‌ها و همسایه‌ها و دوست و آشناست. اما یک چیزی که در همه این سال‌ها بیشتر در ذهنم مانده، شهادت دسته جمعی خانواده‌ها یا شهادت چندین فرزند از یک خانواده و استقامت و قدرت و شکوه صبر بازماندگان مخصوصاً مادران آنهاست. مادرانی که با تاثیر گرفتن از فرهنگی که در دهه شصت در کشور حاکم بود، به هنگام شهادت فرزندشان نه‌تن‌ها عزاداری و گریه نمی‌کردند، بلکه شهادت را مقامی والا می‌دانستند که قابل تحسین و تبریک گفتن است. 

ایثار و استواری این مادران برایم شگفت‌انگیز است، تا جایی که در خاطرم مفاهیم و سوالاتی رازآلود به جا گذاشته است. اینها خاطرات روشن‌تری است که از جنگ به یاد دارم و همیشه دوست داشتم به آنها بیندیشم و درباره آنها بنویسم».

پیشنهاد مطالعه، کلیک کنید:  مداحی مهدی رسولی در هیئت ثارالله + فیلم

در بخشی از «پری خانه ما» می‌خوانیم: «چهارده ساله بودم که کبری خانم آمد خواستگاری‌ام. پدرم گفت: «من کاری ندارم. هر چی خود مرضیه بگه. اما حسین پسر خوبیه». بچه بودم و اصلاً توی حال‌وهوای ازدواج نبودم. همان‌طور که گفتم، چون برادر نداشتم حسین را مثل برادر دوست داشتم. سال پنجاه‌وشش بود. به دستور شاه ازدواج دختران زیر هجده سال ممنوع بود. مرا بردند دکتر. دکتر تا مرا دید گفت: «بهش نمی‌آد چهارده ساله باشه. دختر قدبلند و درشتیه. به نظر من می‌تونه شوهرداری کنه». 

در پشت جلد کتاب «پری خانه ما» آمده است: «از کار خسته نمی‌شوم، اما از چشم‌انتظاری خسته شده‌ام. بریده‌ام. روبه‌روی عکس ایرج می‌ایستم و می‌گویم: «تو خیال نداری بیایی پایین؟ حالا که پیر شدم بیشتر بهت نیاز دارم. احتیاج به یه دوست و رفیق و هم‌صحبت دارم. خسته شدم از تنهایی! زن بیوه بی‌پناهه. از اون روز اولی که زنت شدم، تمام کار‌های خانه را به دوش گرفتم. نوبتی هم باشه نوبت توئه».

نمایش بیشتر
باکویت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
Banner
https://madaress.ir/sitemap_index.xml