شهید عبدالحسین برونسی به روایت همسرش
۰۷:۳۰ – ۱۹ مهر ۱۴۰۳
گاهی اوقات جنس سختیها به گونهای است که مانند کورهای سوزان عمل میکند. در این شرایط، اگر خود را تسلیم کنیم از ما جز خاکستر چیزی بر جای نخواهد ماند. اما اگر مقاومت کنیم پخته خواهیم شد. این پختگی، ما را سختتر از گذشته میکند. زندگی و حوادث با معصومه دقیقاً همین کار را کرد. هنگامی که مشکلات به سویش سرازیر شدند، ترسید و خسته شد ولی تسلیم نشد.
سواد نداشت ولی معرفت داشت و تلاش کرد به باورهایی که پدرش و عبدالحسین به او یاد داده بودند رجوع کند. همین کار را کرد و موانع برای او تبدیل به پله شدند.
معصومه دانست پله جای سکون نیست و قرار است از پسِ این پلههای سنگی و بلند به قله برسد.
وقتی عبدالحسین شهید شد معصومه ۳۲ ساله بود و ۸ فرزند داشت که کوچکترین آنها، زینب ۱۷ روزه بود.
معصومه با خود فکر میکرد چقدر خوب که آخرین فرزندم دختر است. زیرا عبدالحسین عاشق فرزند دختر بود. از هشت فرزند، سه دختر و پنج پسر بودند.
دومین فرزندشان فاطمه بود؛ دختری که تنها ۹ ماه عمر کرد و اگر بود حالا معصومه و عبدالحسین ۹ دختر و پسر داشتند و عبدالحسین تا زمانی که زنده بود عزادارش بود. چون تولد فاطمه قصه عجیبی داشت.
معصومه سبکخیز، همسر شهید عبدالحسین برونسی گفت: «بعد از پسر بزرگم باردار بودم. ماه رمضان بود و مادر شهید به خانه ما آمد تا در آن شرایط تنها نباشم. مادرم برای افطاری ما را دعوت کرده بود و همه بودند و قابله آمد تا بچه بدنیا بیاید».
اواسط جنگ، یکی از همرزمان عبدالحسین از معصومه خواست ماجرای شب زایمان فاطمه را برایش تعریف کند. معصومه از این موضوع گلایه کرد و به همین دلیل، همسرش مجبور شد تا از راز آن شب برای معصومه پرده بردارد.
فاطمه ۹ ماه بیشتر زنده نماند و ۸ فرزند دیگر چشمشان به سوی معصومه بود و هر کدام به مراقبت نیاز داشتند.
حسن، فرزند اولشان لکنت زبان داشت و معصومه به خاطر این موضوع، خود را سرزنش میکرد. چون این مشکل یادگار تلخ یکی از روزهای قبل از انقلاب است که مأموران ساواک، حسن را دستگیر و به دنبال مدارک جرم، خانه را زیر و رو کرده بودند.
از طرف دیگر، پسرشان ابوالفضل هیچگاه نتوانست با جای خالی پدر کنار بیاید. به همین دلیل از همان سال اول شهادت عبدالحسین، هر صبح را برای معصومه و همسایهها تبدیل به جهنم میکرد؛ گریههایی که از فرط تلخی، هیچگاه برای هیچ کسی عادی نشد.
همسر شهید گفت: «ابوالفضل هر بار به بهانهای گریه میکرد و همیشه میگفت به همسایهها بگو که ابوالفضل، چیزی نمیخواهد. فقط بابایش را میخواهد.
همسایهای داشتیم که میگفت هر زمانی پسرتان گریه میکند. پسرم سرش را روی دیوار میگذارد گریه میکند».
مهدی، پسر دیگرشان آرام و باهوش بود و همین آرامش، او را از کودکی به سنگ صبور معصومه تبدیل کرده بود. برای تحمل بعضی از رنجها خیلی کوچک بود. اما زندگی با همه رنجهایش، کوچک و بزرگ نمیشناخت.
همسر شهید ادامه داد: زمانی که تشییع پیکر همسرم تمام شد. مهمانهای زیادی داشتیم. یک مبلغی بود که بنیاد شهید تقبل نکرد و نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم. میخواستم برای بچههایم غذا درست کنم، دیدم هیچ چیز نداریم و حتی چیزی نبود که بتوانم آن را بفروشم.