زندگی شهید محمّد عبادیان به روایت همسرش
«تنهایی» عنوان مستندی از شبکه مستند به نویسندگی و کارگردانی فاطمه سادات محمودپور و تهیهکنندگی محمّدعلی فارسی است که به موضوع چالشهای زندگی همسران شهدا از زبان خودشان میپردازد.
قسمت سوم این مستند به زندگی شهید محمّد عبادیان از زبان همسرش پرداخته شده است که در این گزارش، به مرور بخشی از آن خواهیم پرداخت.
شهید محمد عبادیان در فروردین ماه سال ۱۳۲۹ در بهشهر متولد شد. تا سن ۱۷ سالگی در شهر بهشهر زندگی کرد و توانست تا سوم راهنمایی به ادامه تحصیل بپردازد و بعد از آن به تهران رفت.
پس از این که در جاهای مختلف به شاگردی پرداخت، توانست در «کفش ملی» استخدام شود و به مرور زمان، مدیر فروشگاههای این شرکت شود.
شهید محمد عبادیان، بچه مذهبی بود تا جایی که پای منبر مرحوم «کافی» مینشست و مادرش نیز، در بهشهر به تدریس قرآن کریم میپرداخت و به همین دلیل، ایشان در محیطی مذهبی و معنوی رشد کرده بود.
شهید محمد عبادیان در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و دو سال بعد، یعنی در سال ۱۳۵۶ اولین فرزندش که پسر بود به دنیا آمد و پسرش ۵ ماهه بود که شهید محمد عبادیان به همراه مادرش برای اولین بار به حج تمتع مشرّف شد و در روزهای اول انقلاب بود که پسر دومش به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۳ هم، خداوند متعال یک دختر به او و همسرش عطا کرد.
بعد از این که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید به عنوان نگهبان مسئولان انتخاب شد و در سال ۱۳۶۰ بود که راهی جبهه شد و به همین خاطر، خانوادهاش را به دزفول برد.
شهید محمد عبادیان در عملیات «بدر» مجروح شد و در طول جنگ نیز، بارها و بارها جراحت دید.
برادرش علیرضا عبادیان در عملیات «کربلای ۴» به شهادت رسید و خودش هم از ناحیه پا به شدت مجروح شد تا جایی که در عملیات «کربلای ۵»، عصا به دست به منطقه رفت.
کمتر از یکسال از شهادت برادرش گذشته بود که شهید محمد عبادیان نیز، همزمان با شهادت حضرت زهرا (س) به شهادت رسید.
جنگ و مصائب سختش برای همسران و فرزندان شهدا
جنگ با همه مشکلات و مصائبش تنها جایی است که حقیقت وجودی انسانها را عیان میکند.
مرد، خود را زیر آتش بیامان گلوله محک میزند و زن در پشت جبههها با صبر، دل عاشق و بیقرارش را به امید آمدن مرد آرام میکند.
بسیار بودهاند دخترانی که در دل سیاهی جنگ بدنبال معشوق خود راهی شدند و زنان جوانی که به عشق همسرانشان هر یک از گوشه و کنار ایران به مناطق جنگی رفتند.
برای آنها دیدن مردانشان ولو به اندازه دمی بیشتر غنیمتی باارزش بود چراکه جاده منتهی به جبهه اغلب بیبازگشت به خانه بود.
در این میان، دوستی عمیقی میان این زنان شکل گرفت؛ زنانی که هر یک از شهری و از دل فرهنگی متفاوت میآمدند. اما یک هدف مشترک و لطیف داشتند.
هنگامی که قدسی به همراه محمد به اندیمشک رفت دو فرزند داشت؛ حمیدرضا و احمدرضا.
آن زمان، دوری و نیامدنهای محمد از جنگ به خانه بود که قدسی و بچهها را بیتاب میکرد. محمد، پسر دایی قدسی و عاشق و بیقرار همسرش بود.
بعد از ازدواج، همسر را از مشهد به تهران بُرد. اما وقتی جنگ شروع شد خانه و زندگی را رها کرد و به جنگ رفت.
در همان ایام، وقتی صاحب خانه جوابشان کرد و قدسی دست تنها ماند چند وقتی به امید بازگشت همسر گذراند. وقتی امیدش از آمدن همسر ناامید شد بار زندگی را بست تا به مشهد نزد خانوادهاش برود.
قدسیه بهرامی، همسر شهید محمّد عبادیان گفت: «حمیدرضا مریض شد و تب سختی داشت و میسوخت.
وقتی حمیدرضا رو به دکتر بردم. گفت که خانم این تب، روحی هست و چیزی نیست.
وقتی دلیل رو میپرسید. میگفتم که پدرش جبههست و چند ماهیه که نیومده. این سختیا به حدی بود تا جایی که پدرم که اینقدر محمد رو دوست داشت، گفت: دختر جان. بالاخره پدره. بگو یه بار بیاد و به بچهها سر بزنه. گناه دارن.
اون موقع، تلگراف بود و اینطور نبود که بتونیم پیداش کنیم و تلفن بزنیم. اما بعد از این که تلگراف به دستش رسید. تماس گرفت و به من گفت که چه خبره؟ حمیدرضا چطوره؟ گفتم: بهتره.
گفت: من نمیتونم بیام.»
پیش از آن که کاسه صبر قدسی سرریز شود. محمد به او گفت که ساک سفر را ببندد و به اندیمشک برود.
قدسی با برادر سربازش، پسرانش و یک ساک کوچک راهی شد.
زمانی که نیمه شب از ایستگاه اندیمشک از قطار پیاده شد. غم دنیا به دلش آوار شد. برادر قدسی با ماشین سپاه روبرو شد که مردی در آن خوابیده بود و قدسی دید که آن مرد، محمد اوست. چهره خسته و شکسته محمد پاسخ تمام سوالاتش بود.
قدسی گفت: «داداشم من رو بُرد. ما داخل یه شهرک تو بیابونا بودیم که خونهها به شکل تکی ساخته شده بودن و محمد بعد از ۴-۵ روز اومد.
کم کم همسایهها اومدن و با یکی از همسایهها شروع به مراوده کردیم.»
این زنان در لحظه زندگی میکردند و در همان لحظات، کودکان خود را بدنیا میآوردند و همه از تولد عضو جدید شاد میشدند. اما همان دقایق نگران خبر تلخی بودند که هر آن ممکن بود یکی از آنها را مخاطب قرار دهد.
قدسی گفت: «روزای آخر انتظار خانم همت برای زایمانش بود. بهش گفتم حالت خوبه؟ گفت: خوبم ولی تو رو خدا دعا کن امشب که ابراهیم خونهست وقت زایمانم بشه که فقط خودِ ابراهیم منو ببره بیمارستان.
بهش گفتم داری با من میگی و میخندی. مگه میشه در عرض یکی دو ساعت دردت بگیره؟
گفت: من چهل روز عاشورا نذر کردم تا مرد نامحرم منو به بیمارستان نبره.
حاجی از تهران اومده و میخواد به منطقه بره.
دعای کمیل میری برام دعا کن.
وقتی دعا تموم شد و اومدم. دیدم همه میگن کجایی؟ گفتم چی شده؟
گفتن: خانم همت دردش گرفته و به بیمارستان بردنش.
شب جمعه بود و وسایل بچه رو آماده کردم و با حاج آقا ابراهیم همت به سمت بیمارستان رفتیم.
بچه به دنیا اومده بود. چشمای درشت مثل ماه.
خانم همت گفت که امشب باید بیام خونه. بهش گفتم که حالت بد هست. گفت: نه. معلوم نیست که ابراهیم بره و دیگه برگرده.
پشت وانت سپاه آوردیمش و به سمت خونه رفتیم.»
دایی قدسی یعنی پدر محمد، یکی از پسرانش را در جنگ از دست داده بود. علیرضا برادر شوهر و پسر دایی قدسی بود. چند روز مانده به سالگرد علیرضا که دایی قدسی به خانهشان رفت.
قدسی گفت: «پدر شوهرم از تهران اومد تا ما رو ببره و میگفت که علیرضا دوتا بچه یتیم، رو دست من گذاشته کافیه. به همین خاطر، قبلش به محمد گفته بود چند ساله که وظیفه ت رو انجام دادی و بریم. چون تحمل ندارم.
صبحِ رفتن، یکی از دوستای حاج محمد که خیلی به حاجی علاقه زیادی داشت، اومد و ما رو تا تهران برد و توی تهران بود که متوجه شهادت حاج محمد شدیم.
با وجود این که همه فامیل اومده بودن برای تشییع محمد، ولی خونه خالی بود تا ما نفهمیم که حاج محمد شهید شده.
همسر علیرضا، برادر شوهر شهیدم به من گفت که چندتا از فرماندهها شهید شدن.
بهم گفت که وصیت علیرضا رو بخون و همان موقع، گفت که قدسی جان تو هم مثه من شدی. آقا محمد هم شهید شد.»
گفتنی است که طبق وصیت محمد، پیکرش را در حرم امام رضا علیه السلام به خاک سپردند.